قرار بود برویم خانهی یکی از رفقایش! بنا بود تهیهکننده فیلم کوتاه ِآن رفیق باشد... کنار یک مسجد، ماشین را نگه داشت، گفت: بریم نماز بخونیم. تو دلم گفتم: خوبه که هنوز آخوندی...وارد مسجد که شدیم ادامه داد: دفه پیش رفتم خونش...مهر نداشت...کلی خجالت کشید...مجبور شدم با یه تکه کاغذ نماز بخونم...پرسیدم: امام جماعتو میشناسی؟...آمار مسجد را که داد فهمیدیم مدیریتش دست حزب(!) خودمان است، با چهارتا مغالطه عدالت امام جماعت احراز شد...نماز که تمام شد رفتیم خانه همان رفیقش...پایین شهر...دقیق نفهمیدم کجا بود ولی تابلوهای شوش و مولوی و راهآهن به چشم میآمد...عجیب بود! گفتم: فک نمیکردم تو خونههای این منطقه هم مهر پیدا نشه...درب خانه باز شد، پلهها را بالا رفتیم... در تراکم واحدهای آپارتمان، یک درب باز بود. داخل شدیم. خانه ای ساده. دانشجویی. و آن رفیق، خونگرم، ساده و "..."! پذیراییمان کرد. با چای، کشمش، قطاب، گز، میوه و از همه مهمتر قلیان. پس از اندی گپ و گفت و چای و کشمش و قطاب و گز و میوه و از همه مهمتر قلیان، رفتیم سر اصل مطلب. طرح فیلم را روایت کرد که نمیتوان گفت! اما موضوع، «نماز» بود، و شخصیت داستان، یک بازیگر بینماز بود که باید نقش یک کاراکتر نمازخوان را بازی میکرد...مهمانی ادامه داشت...مهمانی تمام شد...و من تمامش را به این فکر میکردم:«فیلم «با موضوع نماز» ساختن توسط این دست رفقا همانقدر مضحک است که من و امثال من ایده و طرح و فیلمنامه درباره روحانیت مینویسیم! من و او و خیلیهای دیگر، از نداشتههای زندگی مان، از تضادهای پیرامونمان و از دوگانگی شخصیتمان داستان میتراشیم!»
نادر جان! خاله! نکته را بگیر...
یا علی مدد...