...پستچی که نامهات را رساند، خانه نبودم. رفته بودم جهت خرید مرغ. نرخها بالا رفته بود، علی الحساب تخمش را خریدم. به عیال هم گفتم ضیافتش را با شیب ملایمتری برگزار کند. به خصوص آنکه مهمان باجناق است و مرغ برایش اسراف! به منزل که وارد شدم، عیال نامهات را داد. سرگشاده بود. طبق معمول مجید خواسته مشقِ خواندن کند. افتاده به جان نامه و زیر الفاظ نامأنوسش را خط کشیده. پدر سوخته دارد بزرگ میشود. باید فکری به حال مهار افسارش کنم. دیشب رفته است مسجد شیخ جعفر. توی گوشش خوانده که برو آخوند شو. دور از جان شیخ، غلط کرده. من از آنهاش نیستم این پسرک را رها کنم تا مشق «علم بهتر است از ثروت» کند. با این چرندیات، کباب مرغ میافتد دست والی ورامین و تخمش دست ما! به مجید سپردم که به شیخ جعفر بگوید در مملکتی که ملت برای «گندم ری» و «شیشلیک وارمین» زاد و ولد میکنند، دست نجنبانی باید کنار نمکزار حاج سلطان قم چادر بزنی...
یا علی مدد...