امروز بنا به رویه معمول هر هفته گپوگفتمان با صادق بهراه بود. به اصرار من در کافه. تا دفعه بعد به اصرار او در گلزار شهدا. گاهی وقتها ویرش میگیرد و به کافه رفتمان گیر میدهد. طوری هم پای حرم و گلزار شهدا را وسط میکشد که انگار او کبوتر حرم است و ما قناری کافه. والا. نزدیک کافه که شدیم شیخ جوانی تنها از کافه درآمد. یاد آمد اینجا قم است. با کافههای التقاطی. شاید هم با طلبههای التقاطی. رفتیم تو. پشت آن میز چهارنفره. کنج. کنار پنجره قدّی دودی شده. صادق گفت اینجا ننشینیم. میشویم گاو پیشانی سفید. از پشت پنجره پیداییم. روی صندلی کناری که با پنجره فاصله داشت ولو شدم. حتم اگر زیربار نمیرفتم باید کلی استدلال و برهان و فلسفه در باب حدود و صغور حضور در کافه و یا آسیبشناسی کنارپنجرهنشینیکافهجات میشنیدم. البته اهل لفاظی نبوده و نیست. ولی وقتی بخواهد درباره چیزی حرف بزند انگار دارد از پایاننامه دکتریاش دفاع میکند! نشستیم. دلمان قهوه ترک میخواست. به تشخیص او اسراف بود. جیب من هم به تشخیصش احترام میگذاشت. ولو به اندازه ذخیره 2 هزارتومان بیشتر. بنا شد چای بخوریم. میگفت لیوان گل و گشاد چای به صرفهتر از فنجان نیممثقالی قهوهترک است. تازه ارزانترم هست. یهو گفت: «من چیزی نمیخورم... بنا بود هر کی دنگ خودش را حساب کند... من چیزی نمیخورم» یعنی میخواست بگوید اوضاع و احوال جیبم روبراه نیست. یا اصلا اسراف است که 4-5 هزارتومان بابت این قرطیبازیها بدهم. یا اینکه به اذعان خودش با این پول میتوان فلان مجله را خرید. خلاصه مشتی اراجیف سرهم کرد. آخرش به اصرار من چای تحمیلی را پذیرفت. البته به حساب من. که البتهتر در این فکر بود که همین چای چهارهزارتومانی را طوری جبران کند که زیر دین من نماید. مثل همیشه من شروع کردم. درباره ژورنالیسم حوزوی. راهاندازی یک نشریه چالشبرانگیز. و...