سیدیاسر

اینجا همه مخاطب خاص هستند.
حتی شما دوست عزیز!
*سیدیاسر تقوی

۳ مطلب با موضوع «داستان واره ها» ثبت شده است

لیستی از آثار شاخص در تاریخ ادبیات داستانی ایران (تا دهه پنجاه) تهیه شده که جهت استفاده تقدیم میدارم

دانلود PDF

سید یاسر

امروز بنا به رویه معمول هر هفته گپ‌وگفت‌مان با صادق به‌راه بود. به اصرار من در کافه. تا دفعه بعد به اصرار او در گلزار شهدا. گاهی وقت‌ها ویرش می‌گیرد و به کافه‌ رفت‌مان گیر می‌دهد. طوری هم پای حرم و گلزار شهدا را وسط می‌کشد که انگار او کبوتر حرم است و ما قناری کافه. والا. نزدیک کافه که شدیم شیخ جوانی تنها از کافه درآمد. یاد آمد اینجا قم است. با کافه‌های التقاطی. شاید‌ هم با طلبه‌های التقاطی. رفتیم تو. پشت آن میز چهارنفره. کنج. کنار پنجره قدّی دودی شده. صادق ‌گفت اینجا ننشینیم. می‌شویم گاو پیشانی سفید. از پشت پنجره‌ پیداییم. روی صندلی کناری که با پنجره فاصله داشت ولو شدم. حتم اگر زیربار نمی‌رفتم باید کلی استدلال و برهان و فلسفه‌ در باب حدود و صغور حضور در کافه و یا آسیب‌شناسی کنارپنجره‌نشینی‌کافه‌جات می‌شنیدم. البته اهل لفاظی نبوده و نیست. ولی وقتی بخواهد درباره چیزی حرف بزند انگار دارد از پایان‌نامه دکتری‌اش دفاع می‌کند! نشستیم. دلمان قهوه ترک می‌خواست. به تشخیص او اسراف بود. جیب من هم به تشخیصش احترام می‌گذاشت. ولو به اندازه ذخیره 2 هزارتومان بیشتر. بنا شد چای بخوریم. می‌گفت لیوان گل و گشاد چای به صرفه‌تر از فنجان نیم‌مثقالی قهوه‌ترک است. تازه ارزان‌ترم هست. یهو گفت: «من چیزی نمی‌خورم... بنا بود هر کی دنگ خودش را حساب کند... من چیزی نمی‌خورم» یعنی می‌خواست بگوید اوضاع و احوال جیبم روبراه نیست. یا اصلا اسراف است که 4-5 هزارتومان بابت این قرطی‌بازی‌ها بدهم. یا اینکه به اذعان خودش با این پول می‌توان فلان مجله را خرید. خلاصه مشتی اراجیف سرهم کرد. آخرش به اصرار من چای تحمیلی را پذیرفت. البته به حساب من. که البته‌تر در این فکر بود که همین چای چهارهزارتومانی را طوری جبران کند که زیر دین من نماید. مثل همیشه من شروع کردم. درباره ژورنالیسم حوزوی. راه‌اندازی یک نشریه چالش‌برانگیز. و... 

سید یاسر

...پستچی که نامه‌ات را رساند، خانه نبودم. رفته بودم جهت خرید مرغ. نرخ‌ها بالا رفته بود، علی الحساب تخمش را خریدم. به عیال هم گفتم ضیافت‌ش را با شیب ملایم‌تری برگزار کند. به خصوص آنکه مهمان باجناق است و مرغ برایش اسراف! به منزل که وارد شدم، عیال نامه‌ات را داد. سرگشاده بود. طبق معمول مجید خواسته مشقِ خواندن کند. افتاده به جان نامه و زیر الفاظ نامأنوسش را خط کشیده. پدر سوخته دارد بزرگ می‌شود. باید فکری به حال مهار افسارش کنم. دیشب رفته است مسجد شیخ جعفر. توی گوشش خوانده که برو آخوند شو. دور از جان شیخ، غلط کرده. من از آنهاش نیستم این پسرک را رها کنم تا مشق «علم بهتر است از ثروت» کند. با این چرندیات، کباب مرغ می‌افتد دست والی ورامین و تخمش دست ما! به مجید سپردم که به شیخ جعفر بگوید در مملکتی که ملت برای «گندم ری» و «شیشلیک وارمین» زاد و ولد می‌کنند، دست نجنبانی باید کنار نمکزار حاج سلطان قم چادر بزنی...


یا علی مدد...

سید یاسر